"مارک رنتن" (گره گور)، جوان زبر و زرنگ و باهوش و با مزه گاه کاملا بي خيال، "قهرمان" زمانه ي ماست. ماجراهاي "مارک" و دوستانش، جماعتي با مزه، دروغ گو، رواني، دزد و معتاد که به گونه اي ناگزير، به سوي خود ويران گري پيش مي روند، نمايان گر از هم فروپاشي دوستي و رفاقت شان است.
طبق آمار وزارت بهداشت در سال 91 در کشور بیش از دو میلیون معتاد داشته ایم.به نظر باورناپذیر است.از هر 36-37 نفر یک نفر رقم قابل توجهی است.این درحالی است که خرید و فروش و حمل و حتی استعمال مواد مخدر در ایران مجازات های سنگینی در پی دارد.این مقدمه را از آن جهت می گویم که برای ما پدیده اعتیاد و در واقع وابستگی دارویی چندان پدیده غریبی نیست.به همین علت می توان کمی با موضوع فیلم نزدیکی داشت.دو میلیون احتمال وجود دارد که داستانی شبیه رنتون-اول شخص داستان- همین جا اتفاق افتاده باشد. Trainspotting با موضوع اصلی مواد مخدر شروع می شود.مونولوگی از راوی داستان با مضمون پوچی زندگی اولین چیزی است که توجه ما را جلب می کند.رنتون می گوید او زندگی پوچ را انتخاب نکرده و الان معتاد است و دلیل آن - دلیل مصرف هروئین- را نمی داند.می گوید دلیلی ندارد.ولی آیا ما به نداشتن دلیل قانع می شویم؟
"Trainspotting" را در کنار فیلمی مثل Requiem For a Dream"" اگر قرار بدهیم تفاوت های زیادی را با وجود موضوع مشترک مشاهده خواهیم کرد.اولین تفاوت شاید فضای غم و اندوه باشد.داستان سعی ندارد با ایجاد فضا ما را تحت تاثیر فرار دهد.داستان گفته می شود،بازیگران بازی می کنند و صحنه ها جلو می روند.بدون این که کسی ما را مجبور به تصمیم گیری و حکم دهی کند.در "Trainspotting" تصویر تاریک جامعه و انسان های معمولی و تاریکی معمولی آن ها را می بینیم بدون آن که امواجی از احساسات بیهوده ما را فرا بگیرد.من فکر می کنم دنی بویل به بهترین نحو آن چه را می خواسته به تصویر بکشد نشان ما می دهد.شاید در نهان فیلم پس از پرده ای از داستان که موضوع آن اعتیاد و مواد مخدر است پرده ای از زندگی را ببینیم.پرده ای ساده و بی ریا از انسان و آن چه زندگی می نامد.یک حقیقت محض.رنتون تصمیم به ترک می گیرد و نمی تواند ترک کند،تصمیم به ترک می گیرد و دوباره به سراغ مواد می رود.دوباره تصمیم به ترک می گیرد تا بتواند به زندگی برگردد.همان زندگی که خودش تحقیرش می کرده.این سلسه دوارِ تصمیمات شما را یاد چه چیزی می اندازد؟فیلم به همین ها اکتفا نمی کند.اعتیاد و زندگی تنها چیزی نیست که ما به آن ها فکر می کنیم.نحوه تفکر رنتون چیزهای بیشتری در خودش دارد.هر قسمتی از فکر رنتون می تواند فسمتی از فکر ما باشد.هرکدام از دوستانش می تواند یک حالت خاص فکری باشد.شخصیت پردازی فوق العاده به مانند آینه هایی است که در مقابل یک جسم گذاشته شده و هر کدام قسمتی از آن جسم را نمایان می کند.آن جسم چیست؟در نگاه کلی می تواند انسان باشد.انسانی که در قبال مسائلی مانند پول،فقر،افسردگی،سکس،اعتیاد و زندگی به شکل های مختلفی نمودار می شود.
به غیر از داستان،لهجه جالب-به نظر من شیرین - اسکتلاندی هم هست.صدای ایوان مک گرگور با لهجه اسکاتلندیش جذابیت بیشتری به داستان می دهد.
از زمان ساخت فیلم تا الان 21 سال می گذرد.به نظرم فیلم در این 21 سال خودش را حفظ کرده و هنوز ارزش دیدنش را دارد ولی در این مدت بسیاری از چیزها عوض شده.به دیالوگی از درون فیلم اشاره می کنم. ""Even drugs are changing .فیلم بدون شک یک محصول بی نقص است ولی بعد از گذر زمان اثر آن کم رنگ خواهد شد،هرچند بدون شک باقی خواهد ماند.ایده اصلی فیلم به عقیده من نیاز به یک نوآوری دارد.داستان دیگری که دوباره همان فکر را را برای ما متناسب با شرایط حال و روزمان بیان کند می تواند بسیار موثرتر باشد.با این حال توصیه می کنم حتما یک بار این فیلم را ببیند.
بازیگری و روند روایی داستان بی نقص است.به علاوه تنظیم آهنگ ها بر روی تصویر ها سکانس های جالبی را به وجود آورده است.دنی بویل کارگردان فیلم و تیم بازیگری همگی در آغاز راهی برای موفقیت در عرصه سینما بوده اند.فیلم هایی که بعدا توسط بویل ساخته شد مانند میلیونر زاغه نشین یا 127ساعت هم از تحسین شده های سینما هستند.جالب است که بدانید افتتاحیه المپیک هم به کارگردانی آفای بویل ساخته شده است.اگر هنوز فیلم را ندیده اید می توانید مطمئن باشید که یک کادر قوی شما را با جادوی تصویر آشنا خواهند کرد.
پ.ن:trainspotting اصطلاحی انگلیسی به معنی پیدا کردن رگ برای تزریق مواد است.معنی دیگر آن جمع آوری شماره قطارها و لوکوموتیو در خطوط راه آهن است.
۲۰ سال پس از اتفاقات نسخه قبلی، مارک رنتون(ایوان مک گرگور) به اسکاتلند بازمی گردد تا دوباره با دوستان صمیمی اش، دنیل و سیمون کارهای خارق العاده ای انجام دهد و یک خانه برای زندگی اش راحت اجاره کند ولی اتفاقاتی که در طی این سال ها رخ داده است، همه چیز را خراب میکند و …